زایان دست از نوشتن برداشت. فتیلهٔ سماور را پایین کشید، چپقش را خاموش کرد و چای نیمه داغش را یکنفس سرکشید.
خیال جاریه توی سرش موج میزد.
هنوز رد نگاه پرخون هوسبازش هجوم میآورد و طعنه میزد به شرم و حیایش.
یکبار هم در جوانی دچار شده بود. دچار همین نگاه. اسیر موج خیال جاریه.
نه! اینبار دلش جور دیگری میلرزید!
اشکها شانهبهشانهٔ چشمها، غمهایش را مشق میکردند روی صورتی که دیگر جوان نبود.
این سفرکردن به گذشته دلش را ریش میکرد، قلبش را میآزرد.
سامیه چند قدم آنطرفتر توی رختخواب بود، بیآنکه از درد کهنهٔ زایان چیزی بداند.
زایان بغضش را فرو خورد. پرههای بینیاش رقص گرفته بودند و با تمام صورتش ضرب عاشقی میکردند.
سامیه اما هیچ نمیفهمید،خواب بود.
زایان بالشت چرکدویدهاش را چپانده بود توی دهانش و نعرههایش را میداد به چند تکه پارچهٔ بیجان.
جهان بیجاریه چیزی کم داشت و این نبود و کمبود را هیچ سامیهای نمیتوانست بر دوش بکشد.
سامیه زن بود، زن زندگی. اصلا مگر کسی میتوانست از خانمیاش خرده بگیرد؟
چهل سال پیش که او را عقد کرد، قید همهچیز را زد.
جاریه کولهاش را بسته بود برود کنیز عروس صدیقخان بشود و چقدر هم به رفتنش متعهد بود!
توی نامهاش نوشته بود: «حالا که قرار است کنیز باشم، میروم کنیز عروس صدیقخان میشوم که هم جایش بهتر است و هم درآمدش!»
و رفت. همین! نه یک کلمه کمتر، نه یک کلمه بیشتر.
حالا بعد از چهل سال برگشته بود روستا تا سراغ زایان را بگیرد.
جاریه هنوز هم عشوهگر و نقشباز بود و دل را میلرزاند.
عینا یک پری که نه میشد فهمید دلبهدل زایان میدهد یا هوای دیگری دارد؛ یک چاه سیاه عمیق که تاریکیاش نشان نمیداد عاقبتش آب است یا خشکی!
زایان اما قرار نبود دیگر همان زایان چهل سال پیش باشد. حقارت را یکبار به جان خریده بود.
حالا لرزیدنش، اشکهایش جنس دیگری داشتند؛ بوی خون، درد، انتقام.
بقچهاش را برداشت، تپانچهاش را به کمر بست و بر گونهٔ سامیه بوسهای زد.
سامیه غلتی زد و چشم به زایان دوخت که یعنی سر صبحی کجا؟
زایان خندید و گفت: «میروم پشت کوه پی پونههای وحشی.» و رفت.
هیچکس هم نفهمید آنروز چند پونهٔ وحشی پشت کوه روستا، چشمبهراه دستان زایان خشکیدند و آرزوبهدل ماندند.
من در یک صبح زود تابستان، دقیقاً یک بیست تیر، حدود ساعت هفت، پنجدقیقه کم، توی اتاق باغ داییجان،پاهایم را روی هم گردانده بودم و بیکار و بیعار بیرون را نگاه میکردم و به صدای بادی که افتاده بود به جان پردهها و درختان و به آنها شلاق میزد، گوش سپرده بودم که ناگهان! صدای تلاپّی از دور شنیده شد...


هر چه پیرتر میشوی سه تغییر در زندگیت رخ میدهد: اول اینکه حافظهات را از دست میدهی ... دومی و سومی را هم به یاد نمیآورم!