قاشق چایخوری نفسش را حبس کرد و شیرجه زد توی فنجان چای. لحظهای بعد بیرون آمد. نفس تازه کرد و رو به مورچۀ سیاه جوان سری به نشانۀ تأسّف تکان داد.
مورچه پرسید: هیچی؟ حتّی یک تکّۀ کوچک؟
قاشق گفت: حتّی یک تکّۀ کوچک. فردا زودتر بیا شاید هنوز چیزی از نبات مانده باشد!
مورچه همانطور که چشمش را به چشمان محبوبش دوخته بود، گفت: ولی او امروز هوس نبات کرده.
قاشق نگاهش را بالای کمد دوخت و گفت: ظرف نبات آن بالاست.
چشمان مورچۀ سیاه از شادی برقی زد و بعد سریع از کمد بالا رفت.
ظرف پر بود از نباتهای شفّاف و شیرین و بزرگ. مشغول تکّهکردن یکی از آنها شد. هنوز کارش تمام نشده بود که احساس کرد نسیمی به پهلوهایش میخورد و انگار دیگر روی زمین ثابت نیست. تا آمد نگاهش را به اطراف بچرخاند، زن امانش نداد و شَتَرَق!
دختر فریاد زد: «مامان! کشتیش!»
مادر یا تحکّم گفت: «دو دقیقه دیگه همهشون قشون میکشن بالا. باید جای نباتا رو هم عوض کنم.»
و بعد تکّۀ نبات را با مورچهای که روی آن له شده بود، از پنجره بیرون انداخت.
لحظهای بعد مورچههای سرباز، نبات و مورچه بر دوش به مقصدی نامعلوم در حال رژه بودند.
قاشق نفسش را دوباره حبس کرد و شیرجه زد توی فنجان چای. اینبار با تکّهای نبات بیرون آمد. نفسی تازه کرد و با لبخندی مرموز رو به محبوبۀ مورچۀ سیاه گفت: «ببین چی پیدا کردم! از این به بعد هر موقع هوس نبات کردی، به خودم بگو!» بعد همانطور که تکّه نبات را توی دامن مورچه میگذاشت، اشکهایش را پاک کرد و گفت: «تقصیر خودش بود! سرش زیادی باد داشت. فراموشش میکنی. مطمئنم.»
مورچه نبات را با بغض در دهان گذاشت و در آغوش گرم قاشق اشک ریخت تا شاید آرام بگیرد.