آخرش اشکها دلشان رحم آمد و خودشان را ول کردند روی گونه های سرخ مریم و قل خوردند تا چانه اش و بعد هم چکه کردند روی شانه اش. صدای زنگ در که آمد باباکفشهایش را گوشه ای پرت کرد و سیگارش را گذاشت توی جیبش و رفت توی تاریکی هال گم شد. مریم اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد و به روی یاکریم خندید. صدای باباعلی توی هال پیچید:« مریم! بیا! لیلا خانم مادر امیرعباس اومده. بدو بابا بدو.» مریم یکهو همه چیز یادش رفته باشد روحش تازه شد. لباسش را تکان داد و خودش را مرتب کرد. گوشه ی حوض نشست و صورتش را توی آبی حوض تماشا کرد. به خودش خندید و گفت:« مریم- امیرعباس توی قلبهای جفت شده ی قرمز! به هم می آیید.» و ذوق کرد و دوباره خندید. دستی توی گیس بافته شده ی مریم توی حوض کشید و آن را پریشان کرد و بعد هم ریخت توی آسمان خدا به چشم روشنی یک روز زیبا....