1
آدمک گفت:« لطفاً کمی آهستهتر!»
ساعت پوزخندی زد و تندتر دوید.
آدمک امّا تا به قرارش برسد، شب شده بود و محبوبش میان آدمهای شلوغ و تاریک شهر، او را نیافت و رفت...
+
2
آدمک گفت:« لطفاً سریعتر!»
ساعت پوزخند زد و بیخیال سلّانه سلّانه قدم برداشت.
آدمک تا به قرارش برسد، پیر و رنجور و شکسته شده بود و محبوبش حتّی در روشنایی روز هم او را نشناخت و رفت...