حالا صبح شده بود و یاکریم با بال زخمی بانداژ شده توی باغچه قدم میزد. مریم جورابهایش را فوت کرد و چپاند توی جیب دامن چیندار چهلتکّهاش. مشغول هرسکردن شاخههای خشکیدهی انجیر بود و زیرچشمی یاکریم را هم میپایید. یاکریم هردانهای که برمیچید سرش را اطراف میچرخاند. کمکم روی یکی از پلّههای حیاط پرید و همانجا خشکش زد. مریم خیز برداشت که پرنده را برگرداند، مبادا باباعلی بیاید و حیوانک بیچاره را پرواز دهد و بگوید:« این مادرمرده که هیچ مرگش نیست. چرا پرهاش رو بستی و اسیرش کردی؟» باباعلیست دیگر عادت کرده به زبان خودش حرف بزند. دلرحمیاش هم سرد و بیروح است. با اینوجود مریم دوستش داشت. بابا آزارش به مورچه هم نمیرسید. فقط زبانش نیش داشت که آنهم توی ذاتش بود. مریم خیز بلندش را برداشت که برود، اما انگار شاخههای پیچک دور کمرش حلقه زده باشند و به زبان بیزبانی گفته باشند بگذار ببینیم آخرش چه میشود مانع از رفتنش شدند. چند دقیقه بعد سر و کلهی یک یاکریم دیگر پیدا شد و کوکوکنان دور جفتش چرخید و به پارچهی بستهشدهی یاکریم زخمی توک زد. کوکو که میکرد جناغ سینهاش پیش میآمد و انگار سوراخسوراخ شدهباشد! عینهو سوتکهای قدیمی، عینهو دوش حمام که کوچکش کردهباشند یا نه اصلاً شبیه چایی صافکن میشد. یاکریم هی توک میزد و مریم توی دلش خالی میشد که نکند دست پرنده آخرش وبال گردنش شود! توی همین خیالات، سر و کلّهی باباعلی پیدا شد. یاکریم تا بوی آدمیزاد را نزدیکش حس کرد، خودش را عقب کشید و بالای دیوار پرید. وقتی جفتش را توی دست باباعلی دید کوکو میکرد و لبهی دیوار را وجب میکرد و به بیعرضگی خودش لعنت میفرستاد. شاید توی خیالاتش صدبار به جان باباعلی میافتاد و او را زخم و زار میکرد و معشوقهاش را از دست یک آدمیزاد نجات میداد، اما همهاش توی خیالاتش بود. مثل خیالات مریم که همهاش رحیم میآمد و درخانهشان را میزد و میگفت باباعلی آمدهام مریم را تحویل بگیرم ببرم خانهی رؤیاهایش سوار اسب سپیدش کنم و شاهزادهی رؤیاهاش شوم، اما همهاش خیالات بود. رحیم داشت ثریّا را میگرفت. مریم توی بغض و اشکهایی که خودشان را محکم کف چشمهای او چسبانده بودند تا نیفتند، باباعلی را دید که دارد پارچهی حیوان زبانبسته را باز میکند و هی لب و لونچهاش آویزان میشود. با سیگاری که گوشهی لبش تکیه داده داد میزند:« این مادرمرده که چیزیش نیست! نمیبینی جفتش روی دیوار داره بالبال میزنه؟ ولش کن بره.» بعد یاکریم را پرداد. یاکریم با نسیمی که داشت میوزید و دو سمت پر و بالش را گرفته بود پر زد و رفت پیش جفتش. مریم فکر کرد همین باباعلی بود که وقتی رحیم آمد گفت:« برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه، مریم بدرد تو نمیخوره.» آنوقت چطور فهمیده بود که این یاکریم بدرد آن یکی میخورد؟! چطور معنی بالبالزدنهایشان را فهمیده؟! آخرش اشکها دلشان به رحم آمد و خودشان را ول کردند روی گونههای سرخ مریم و قِل خوردند تا چانهاش و بعد هم چکّه کردند روی شانهاش. صدای زنگ در که آمد باباکفشهایش را گوشهای پرت کرد و سیگارش را گذاشت توی جیبش و رفت توی تاریکی هال گم شد. مریم اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد و به روی یاکریم خندید. صدای باباعلی توی هال پیچید:« مریم! بیا! لیلا خانم مادر امیرعباس اومده. بدو بابا بدو.» مریم یکهو همه چیز یادش رفته باشد روحش تازه شد. لباسش را تکان داد و خودش را مرتب کرد. گوشهی حوض نشست و صورتش را توی آبی حوض تماشا کرد. به خودش خندید و گفت:« مریم- امیرعباس توی قلبهای جفتشدهی قرمز! به هم میآیید.» و ذوق کرد و دوباره خندید. دستی توی گیس بافتهشدهی مریم توی حوض کشید و آن را پریشان کرد و بعد هم ریخت توی آسمان خدا به چشم روشنی یک روز زیبا....
پایان