یکهو پرید توی اتاق. وسط سفره. توی کاسه ی سفالی ماست و همه چیز را عوض کرد. سرش دعوا بود. کاسه ی ماست را می گویم. نوه ها دوغ می خواستند. خان دایی ماست و عمو یعقوب ماستینه. از همان صیح علی الطلوع که مادر بزرگ گفت نمی دانم با این ماست ترش چه کنم، هر کس کارشناس شد و حرفی زد و نظری داد و همین شد که کم کم بحثها بالا گرفت و بخاطر یک کاسه ماست چه بلواها که نشد. الکی الکی داشت بین همه شکراب می شد. خان دایی و عمویعقوب آنقدر بهم پریده بودند که دیگر حاضر به دیدن ریخت هم نبودند. برای اینکه چشمشان به چشم هم نیفتد راهشان را جدا کردند. خان دایی راهش را سمت در طویله کج کرد و ترجیح داد از در چوبی منتهی به کوچه باریک برود و عمو هم راه خودش را به سمت ذر اصلی گرفت و رفت. اینطور بود که توی کوچه هرچه قدر هم می رفتند به هم نمی رسیدند. عین دو خط موازی...
ادامه دارد...