+
باغ انگور که رسیدن، درِ چوییش پیشُک بود. نیما و ندا مُخواسَّن آسَّهپِتُّک دَرا وا کُنَن و آبّا را جاکَن کنن، ولی صدا غژغژ پاشنه درِ چویی، اِقّه بُلَن بود که هرچی رِشته بودن پنبه شد.
آبّا میونتا باغ با لبخند چَشبهراهشون بود. بَچا تا رسیدن، سلام کردن و دُوییدن حَدِ سَبَتای سهکُنج باغ و هرتاییشون یَتا سَبَت برداشتن تا مشغول چیندن انگورا شَن.
آبّا صدا رسوند که: «فقط انگورای عسکری طلایی و اُودار! هادِرِ بُوزا تُخمی هم باشِد که عَوَضِ اُومیوه، شُموکا را نخورن!» و همهشون غَشِ خنده رفتن.
مادر و خاله هم باشِ دوتا دیَه سَبَت، رفتن پِیِ پَروکا تازه و تُنُک تا اونا را بِچینن و باشِشون دُلمای خَش دُرُس کنن.
هرکی سرش تو کار خودش بود که یَهو مادر لا درز و بِرونُک پَرا انگور یَچیزی دید و وی سر داد که: « اووه! اینجا را!» نیما و ندا همرا خاله و آبّا دوییدن طرفِ مادر.
خاله ذوقزده گفت:« چه بچهچُغوروکای خَشُکی!»
ندا با هیجان گفت:« مال منه! مال منه!»
نیما گفت:«خودُم نِگَرِشون مِدارَم.» و هر دوتاییشون بچهچُغوروکا را مُش گرفتن و هی ذوق کردن.
آبّا چَشِش سهکنج باغ افتید. بَرِ بچوکاش گفت:« نگاه کُنِد! یتا چُغوروک! حُکماً مادرشونه. نِگا کُنِد چِطَر پَرپَر مِزَنه!»
نیما و ندا تَنِ خود سر دادن که آبّا چه چی مِگَه. بچهچغوروکاشون را ناز مِکِردن و براشون نقشه مِکَشیدن.
آبّا دنبالِ گَفِش گرفت و گُف: «واسّایینم! خَشِتونه یَنَفر شما را از مادرتون بَرکَنه و بگه این بچوکا را خودُم گُنده مُکُنم؟»
ندا گُف:« ناع! هیشکَه مادر خَشُکِ خودون نَمِشه.»
آبُا گُف: «خیلُخُب! پَ برا این بچهچغوروکا هم هیشکه مادر خودشون نَمِشه. اگه شما این بچهچغوروکا را از مادرشون جدا کُنِد، طاقت نَمیارن و تَلَف مِشَن. تازه یَخُنی مادرشونم از غصّه دِق کُنَه! خدا و پیغمبر هم دوس نَمِدارن آدما آزَرِ حیوونا بِدَن!»
نیما و ندا اوّل نِگُکِ هم کِردن و بعدش هم چَشِشون اُفتید پیش بچهچغوروکا. رفتن تو فکر که اگه بچهچغوروکا را از مادرشون سِوا کنن چِطو مِشَه.
بعدش دوتاییوک باشِ هم گفتن: « ناع! ما نَمِخِم بچهچغوروکا باکیشون بشه.»
نیما بچهچغوروکِشا برگردون تو لونَش و باشِ لب و لُنچهی اُولِنگون رفت دنبال چیندن انگور.
ندا هم بچهچغوروک را هِشت تو لونَش و پیش چغورُک گُف:« بیا! بیا اینم بچهت. باشه برا خودت!»
آبّا خندوک کرد و گف:« آی باریکالله به نَوُکای عاقل و خَشُم!»
و دوباره همه سرشون گرمِ کارِ خودشون شد.
معیارنوشت: برای فهم واژهها به اصل داستان در پستهای قبلتر مراجعه شود.(موضوع وب -->و انتخاب گزینهی داستانهایم :)