شمسالدین از زندان آزاد شد و جهانخاتون هم از ازدواج با کلوناصر قسر در رفت، ولی خوب این پایان ماجرا نیست و عبید زاکانی و گلندام میدونند که هیچکدوم این دو جوان در امنیت نخواهند بود. کلوناصر که بعد از به هم زدن ازدواجش، چشم دیدن حافظ و وصلت احتمالیش با جهانخاتون نداره، دوباره منتظر خدعهای هست تا دست شمسالدین رو پیش امیرمبارز رو کنه. حالا این جوانک شاعر جسور، با زبان سرخی که مدام یک شعر علیه سلطان وقت میندازه بیرون، دیر یا زود سرش رو به باد میده. از طرفی جهانخاتون هم به دلیل نسبتش با شاه قبل و اینکه دیگه وصلتی در کار نیست تا زیر سایهی توجهات کلوناصر و دربار قرار بگیره، اوضاع خوبی نداره. مولانا عبید زاکانی درصدد مجاب کردن هر دو برای خارج شدن از شیراز برمیاد. در این میون، جهانخاتون پختهتر و منطقیتر برخورد میکنه و آمادهی رفتن میشه، ولی شمسالدین محمد چموشتر از این حرفهاست و هر بار بهانهای برای نرفتن جور میکنه. بالاخره زمانیکه عبید از اعلام رضایت جهانخاتون برای رفتن و ترک شیراز پرده برمیداره، حافظ هم برای ترک شیراز دلش نرمتر میشه. برای اینکه کسی از فرار شمسالدین بویی نبره، همه اینطور وانمود میکنند که شمسالدین میخواد بره کازرون پی مادر و خواهرش و اونها رو به شیراز برگردونه. به تبعش توی یک مهمانی که توسط کلو فخرالدین ترتیب داده شده، زمزمههای دلیل رفتن شمسالدین به گوش بقیه رسونده میشه تا دیگه جای هیچ شک و شبههای نباشه.
و امّا بریم سراغ روز رفتن جهانخاتون. قضیه از این قراره که سوسنخانم گربهی عزیزکردهی شمسالدین هم قراره به همراه بانو عازم سفر بشه، منتهی قبل رفتن، سوسن خانم یک فقره! گنجشک بیزبون رو شکار میکنه و میاد حیف و میل کنه که جهانخاتونِ دلنازک، چشم دیدن این صحنه رو نداره و تمام تلاشش رو میکنه تا جونور زبونبسته رو از چنگال و دهن گربه بیرون بیاره و البته موفق هم میشه، ولی خوب این رفتار باعث میشه تا به گوشهی قبای گربه بربخوره و بیخبر بگذاره بره. جهانخاتون با گمشدن سوسن، حسابی حالش گرفته میشه و یک چشم اشک و یک چشم خون، راهی سفر میشه. شمسالدین هم بیخبر از همهجا بعد از سه روز میون گریه و زاری بیبیخاور پیر و دل و قلوه دادنها با عبید و گلندام، بالاخره راهی سفر میشه.
بعد از رفتن شمسالدین کسی که بیشتر از همه احساس دلتنگی و تنهایی میکنه محمد گلندام هست. همهجا صدای خندهها و غزلیات و صوت شیرین رفیق دیرینهاش توی گوشش زنگ میزنه و اون رو آشفتهتر از قبل میکنه. یک روز وقتی برای احوالپرسی و سرکشی سراغ بیبیخاور میره، بیبیخاور لب بوم با سر و صدا و هیجان زیاد مییاد پایین و در رو که باز میکنه با چندتا پدرصلواتی گفتن به مهمون توی خونهاش، خبر از بازگشت و حضور مهمون میده. گلندام که از الفاظ بیبیخاور متعجبه، اون رو میگذاره پای ذوقزدگی خدمتکار پیر خونه و به خیال بازگشت شمسالدین که البته براش کمی هم عجیبه که به این زودی برگشته باشه، میپره توی خونه تا دوستش رو توی آغوش بگیره، ولی با شگفتی تمام میبینه مهمونی که برگشته به خونه کسی نیست جز سوسن خانم نازکنارنجی که حالا مورد عنایت بیبیخاور قرار گرفته و بالاخره عزیز دل شده و بر صدر مجلس! داره اطعام و اشربه میل میکنه. گلندام توی دلش به خیال خامش میخنده و با بغض و آه چشم میدوزه به روزهای شیرین بازگشت لسان الغیب حافظ شیرازی...
قصهی ما به سر رسید، خواجه حافظ به شیراز نرسید:)
مخملنوشت: رفقای قدیم وبلاگ که الان هیچکدوم نیستند! یادشونه منم یه گربه داشتم به اسم مخمل و حتماً خاطرشونه دقیقاً همین رفتار جهانخاتون رو منم مرتکب شدم و گنجشکه رو از دهن بیزبون خدابیامرز بیرون کشوندم:)) فقط تفاوت اونجا بود که در ادامهی ماجرای آزادسازی، تقدیر گنجشکه این بود که به محض اوج گرفتن، توسط یک گربهی دیگه که ناغافل پشت درخت کمین کرده بود، توی هوا هپلی هپو بشه و من تا آخر عمر حسرت بخورم که چرا این جونور نگونبخت که اقبالش طعمهشدن بود،حداقل نگذاشتم همون مخمل بخوره و گوشت تنش بشه:) خدابیامرزدت مخمل جان... حلالم کن:))