هفت کوتولهی سیاه با مشتهای گرهکرده داد زدند:« تلافیشو سرشون درمیاریم! حالا دیگه نوبت ماست!» و بعد وقتی خورشید خسته از کار روزانهاش داشت بارش را میبست و میرفت پشت کوهها، بین شکاف درّهی زرین مخفی شدند و به محض ورود خورشید، هفت نفری ریختند سر جسم خستهی او و گیسوانش را به دست و پاهایش بافتند و یک تکّه از گیاه سمّی داوودی وحشی را مالیدند به چشمهای طلایی خورشید تا از تک و تا بیفتد و چشم روی هرچه زیبایی ببندد. کوتولههای سیاه، خورشید را گذاشتند توی گاری شکستهشان، عجیمجی خواندند و دود شدند رفتند زیرِ زمین.
فردای آن روز دیگر روز نبود. فرداهای آن روز هم دیگر روز نبود. اصلاً دیگر روزی وجود نداشت و هیچکس هم نمیدانست چطور باید زمان را بشمارد. ماه و ستارهها بیآنکه خورشید زرینمو را ملاقات کنند، میآمدند و میرفتند و بعد از رفتنشان هم دنیا میشد سیاه مطلق.
رشد گیاهان و درختان متوقف شده بود. حیوانات از بینوری به نور شب پناه برده بودند و زندگیشان نظم طبیعیاش را از دست داده بود. شبها بیدار میماندند و با حداقل نور ماه و ستارهها خودشان را سیراب میکردند.
خورشید توی جعبهی سیاه زندانی بود. کوتولهها خیالشان راحت بود که خورشید نه چشم دیدن دارد و نه پای رفتن. وقتی متوجه شدند که هنوز موجودات به امید نور ماه و ستارهها زندهاند و هنوز روی زمین بوی نفس و زندگی میآید، نقشهی تازهای برای دزدیدن ماه و ستارهها کشیدند، امّا ستارهها تعدادشان زیاد بود و کار را مشکل میکرد. کوتولهی سیاه بزرگ فکری به نظرش رسید. او گفت:« باید منتظر زمستون بشیم، وقتی بیاد ستارهها از سرما میرن تو بغل هم تا همدیگه رو گرم کنند، اونوقت میتونیم همهشون رو یکجا بدزدیم و بعدش دیگه تموم موجودات از نفس میافتن و میمیرن و میان زیر زمین و بالاخره نوبت پادشاهی ما میرسه.» کوتولههای سیاه به امید آبادی دنیای زیرین و خیال خوش پادشاهیشون هورای بلندی کشیدند و خوابیدند.
خورشید تکانی به خودش داد. چند تار گیسوی تازه روی سرش در آمده بود. با گیسوانش، دست و بالش را باز کرد و بعد آنقدر چشمهایش را مالید تا خون زرد توی چشمهایش جاری شد؛ زخمهایش ترمیم شدند و سمها از پوستش خارج شدند. حالا خورشید میتوانست خوب ببیند. آرام خودش را از جعبهی سیاه بیرون کشید و بیصدا به دنیای بالا برگشت تا هم دنیا را روشن کند و هم خبر نقشهی شوم کوتولهها را به ماه و ستارگان بدهد. آن شب قبل اینکه صبح تنش را به آفتاب بسپارد، همهی زمینیها و آسمانیها ریختند سر کوتولههای سیاه و آنها را برای همیشه نابود کردند و دنیا را از سیاهی مرگ و دود ظلم نجات دادند.