گل قالی قهر کرده بود. از گلبرگهایش که به یک سمت صورتش خوابانده بود، میشد فهمید که از چیزی دلخور است. 
قالی گوشهی راستش را بلند کرد و محکم روی زمین کوبید. گل کمی جابجا شد و گلبرگهایش از هم باز شدند. لبانش آویزان بود و چشمهایش کسی را دنبال نمیکرد. دوباره گلبرگهایش را روی صورتش کشید.
قالی آنقدر گوشهی راستش را بلند کرد و به زمین کوبید تا بالاخره گل سرش را بالا گرفت. به قالی نگاه کرد و بیاختیار نیشش تا بناگوش باز شد.
قالی بلند خندید و گفت: « آشتی؟» 
گل لبخندی زد:« آشتی! به شرط اینکه هر روز چند بار مرا بلند کنی تا بتوانم از پنجره بیرون را ببینم و گلهای باغچه را تماشا کنم.»
قالی این بار گوشهی سمت راستش را با قدرت بیشتری به هوا برد و گل توانست تمام باغچه و گلهایش را وقتی که در پرواز بود یک دل سیر تماشا کند...
 هر چه پیرتر میشوی سه تغییر در زندگیت رخ میدهد: اول اینکه حافظهات را از دست میدهی ... دومی و سومی را هم به یاد نمیآورم!
                        
                        هر چه پیرتر میشوی سه تغییر در زندگیت رخ میدهد: اول اینکه حافظهات را از دست میدهی ... دومی و سومی را هم به یاد نمیآورم!