مهتاب: پنج ساله باهاش کار میکنم. زیر و بم همهچی رو میدونی. جوری وانمود نکن انگار خبر از اخلاق گندش نداری! (عینک خیالیاش را پس و پیش میکند و ادای مدیر را در میآورد) خانم سراج عزیز! این موقع سال از کجا معلم پیدا کنم؟ هوم؟ میخواید برید؟ بفرمایید... بفرمایید... منتهی قبلش جایگزینتون رو معرفی کنید و تشریف ببرید. به هر حال قدردان زحمات چندین سالهی شما هستیم، ولی استحضار دارید که مسئولیت یک معلم بسیار خطیره و نمیشه بچههای مردم رو وسط سال بیمعلم گذاشت. نه! شما نصف سال رو با بچهها پیش اومدید اصلآ و ابدآ که بتونن با کسی دیگه پیش برن. خانم! آشوب میشه! فتنه!!! نوچنوچنوچ، فکرش هم نکنید... ببینم! خودتون جواب والدین رو میدید؟ بفرمایید... دِ بفرمایید... جلسه بگذارید و توجیهشون کنید. من نمیتونم بعد رفتنتون قائله رو بخوابونم. خواهش میکنم فکر انتقالی رو از سرتون بیرون کنید...(رو به محسن با حالتی آشفته): چایی میخوری؟ (محسن سرش را به نشانهی بله تکان میدهد. مهتاب در آشپزخانه مشغول ریختن چای است. با همان لحن ادامه میدهد): اصلاً اینا به کنار... به سلامتی قراره منزلتون رو عوض کنید، خیلی هم عالیه، مبارکتون باشه، منتهی مدرسه رو تغییر ندید. ماشاا... آقا محسن عذر میخوام آقای سلامی( حین آوردن چای رو به محسن): ملتفتید آقای سلامی؟ چایینخورده اول دختر خاله میشه بعد خودش رو جمع میکنه!
محسن: (میخندد) خانم مهدوی! کم چایی نخوردهها! غیرتی که نشدی؟!