آقای «میم»، روزنامهنگار جوانی است که به واسطهی افشاگریهایش مورد غضب سودجویان متضرر قرار گرفته است. بر این اساس عدهای که منافع خود را در خطر میبینند درصدد راه حل برمیآیند. روزنامهنگار جوان، طی یک دعوتنامهی ضربالأجلی یکی از دوستانش، به دامداری او میرود. در آنجا متوجه میشود که حوادث و ماجراهایی به او نسبت داده شده که خودش کاملاً از آن بیخبر است. تکّه روزنامهای که دوستش به او نشان میدهد، حکایت از آن دارد که آقای میم یکی از این افراد فرصتطلب و نفوذی را در محلی به قتل رسانده و عدهای نیز شاهد قتل بودهاند. حال در اینمیان، دوستانش با کشاندن او به محلی ناشناخته، قصد دارند او را در امان نگه دارند. پردهی اول این نمایشنامه حول همین ماجرا و کش و قوسهای بین آقای میم و دوستانش پیش میرود؛ چراکه آقای میم کاملاً قتل را کتمان میکند و میخواهد از محل اختفا فرار کرده، خودش را تبرئه کند. دوستانش اما مانع از رفتنش میشوند.
در پردهی دوم شاهد حضور پدر، عمو و استاد روزنامه نگار جوان هستیم. آقای میم حالا کمی رنجور و بدعنق شده، با همه بنای ناسازگاری دارد. او مدتهاست لب به غذا نزده و همین سبب ضعف بدنی و کجخلقیاش شده؛ هرچند دوستانش به زور تلاش دارند به او غذا بخورانند. او همچنان بر بیگناهیاش اصرار دارد. پدرش به دلیل ماجراهای پیش آمده دچار بیماریهای جسمی و روانی شده است. با همهی حرف و حدیثهای اطرافیان، مهر پدرانه مانع از این میشود که زبان به نفرین فرزند باز کند. درمقابل این عمو است که مدام به پدر میم جوان، بهخاطر تربیت غلطش سرکوفت میزند.
در پردهی سوم و آخر، در طبقهی پایین خانه، دوستان میم به همراه عمو، استاد و قاضی، میهمانی ترتیب دادهاند و قصد دارند تا جوان را هم به میهمانی بیاورند و به خوشی بگذرانند. جوان کشانکشان به آنجا آورده میشود، ولی به مرور میبینیم که هر یک از مهمانها قصد دارند تا از میم جوان اقرار بگیرند و او را مجبور کنند تا به قتل اعتراف کنند. مرد جوان حرفی نمیزند و همین سبب میشود تا قاضی با تحکم و به دنبالش با ضرب و شتم او را مورد آزار قرار دهد. پس از آزار و اذیت فیزیکی و روانی، با وساطت زن صاحبخانه، میم رها میشود. مهمانها شروع به خوردن و آشامیدن میکنند. میم جوان با همان حال نزار، چشمش به پنجرهی نیمهباز میافتد. از فرصت استفاده کرده، از آنجا فرار میکند. مهمانان که متوجه فرار او میشوند، دستپاچه در پی بازگرداندن او متفرق میشوند و نهایتاً صدای شلیک توسط یکی از افراد و بازگشتش به خانه، متوجه می شویم که مرد جوان کشته شده است. قاتل کسی نیست جز دوست آقای میم که هفتتیر بهدست رو به همه میگوید: «تمام شد!»
بهتان و تلقین به ارتکاب جرمی که اصلاً وجود نداشته، برای از میانبرداشتن موی دماغی به نام آقای میم و تحریک پدری بیخبر از همهجا علیه پسر بیگناهش!
+
«پرواربندان»، محل وقوع ماجرای داستان است، جاییکه گاو و گوسفندان را اخته میکنند، تا فقط بخورند و بخوابند و پروار شوند. حوادث حول محور شخصیت اصلی ماجرا نیز چنین مینماید که همان اشخاص حیوانصفت، در پی اختهکردن قلم و کلام و فکر و ذهن دوست خود هستند تا او را از پرورش و رشد بازدارند. کسیکه بیگناه و بیخبر از همهجا در دام افتاذه است.
از نگاهی دیگر میتوان افراد درون خانه را نیز به مثابه همان گاو و گوسفندان اختهشدهای دانست که صرفاً به فکر برطرفکردن غرایض حیوانی خویش هستند و بویی از انسانیت نبردهاند.

هر چه پیرتر میشوی سه تغییر در زندگیت رخ میدهد: اول اینکه حافظهات را از دست میدهی ... دومی و سومی را هم به یاد نمیآورم!