مورچه ی سیاه سرباز، قدم برمی داشت. رژه میرفت، روی دیوار شیری اتاق. بی وزن. بی آنکه جاذبه ی زمین او را در خود ببلعد. تنها خط افقی شیری رنگ را با چند گام دیگر کهنه تر می کرد. دانه می برد. تکه ای نان می برد. غم می برد. شادی می برد. جان می برد! کسی چه می داند شاید گاهی هم دل می برد... آنگاه که بر دستانش سرباز سیاهی بی جان، راه برده سوی جهانی دیگر، وداع را توی تاریکی روزن دیوار حمل می کرد. مورچه ی سرباز نه خم شد نه شکست... محکم و استوار قدم برمی داشت. برای او همه چیز رفتنی ست. تن، نان، غم، شادی، زندگی. سرباز سرباز است. قدم بر می دارد روی دیوار شیری اتاق. بی وزن. بی آنکه جاذبه ی نگاهی او را بر زمین بکوبد....
 هر چه پیرتر میشوی سه تغییر در زندگیت رخ میدهد: اول اینکه حافظهات را از دست میدهی ... دومی و سومی را هم به یاد نمیآورم!
                        
                        هر چه پیرتر میشوی سه تغییر در زندگیت رخ میدهد: اول اینکه حافظهات را از دست میدهی ... دومی و سومی را هم به یاد نمیآورم!