روی دسته ی کنار مبل نشسته بود. یک پایش به زمین متصل و آن یکی را جلوی چشمانم هی تکان می داد. با آن کت زیتونی و قیافه ی سردش که هر وقت نگاهت می کرد کلمه در دهانت قندیل می بست و راه گلویت بسته می شد. حالا چه می خواستی حرف بزنی، چه بغض بکنی و یا بخندی. نشسته بود روبرو و زل زده بود به دیوار کرم رنگ و بعد یکهو چیزی یادش بیفتد گردنش را می چرخاند سمتت و سیخ می چپید توی چشمانت. هر وقت که سر و کله اش پیدا می شد تا برود یکهفته طول می کشید. خودش نیم ساعت بیشتر نمی ماند ولی رد نگاهش، بوی تنش، نفسهایش، جای پایش، تا یکهفته می ماند. از آن دست آدمهایی بود که دچار تردید بودی برای خواستن یا نخواستنشان. و آن روز از آن روزهایی بود که دلت می خواست بماند و نرود. با همه ی سردی نگاهش. تهش اما چیزی بود. بغضی بود که نه می شد فهمید و نه می شد انکارش کرد. ذاتش بود. عادت نداشت زبان گرم توی دهانش بچرخاند. ته دلش می خواست ولی نمی توانست. وسط گرمی اش که می آمدی جا خوش کنی یکهو یخ می زدی. آنقدر یخ که باید اشهد خودت را می خواندی. هنوز که هنوز است نمی شود شناختش. روی دسته ی کنار مبل نشست و خودش را چپاند توی چشمانم بعد رد شد و صاف افتاد توی قلبم. توی این قلب مریض. گفتمش: مریضم! مریض! دست از سر من بردار. گفت: چته؟ گفتم: نمیدونم! گفت: دکتر رفتی؟ گفتم: از یک جایی دیدم چاره ای نیست، باید برم. رفتم. گفت: خوب! گفتم: هیچی. گفت: هیچی؟ چت بود؟ گفتم: نفهمیدن! گفت: مگه دکتر نبودن؟ گفتم: دکتر علمی هستن نه دلی! حرف نزد! یا نفهمید یا خودش را زد به نفهمیدن. روی دسته ی کنار مبل نشسته بود. نگاه کرد و گفت: همین....
می آید همین جا می نشیند و بعد می رود. می نشیند و فقط نگاه می کند و تو می خواهی حرف بزنی و نمی شود. نشد! آن روز هم نشد. حرفها را داشتم بالا می آوردم. رنگ به چهره نداشتم. می گفت: آدمها با چشمهایشان حرف می زنند. چشمهایش حرف نمی زدند. پاره ات می کردند. چشمهایش اهلی نبودند. یا شاید هم نمی خواستند اهلی شوند و یا نه انگار می ترسیدند اهلی شوند. آخرین بار که روی دسته ی کنار مبل نشست گفتمش، می خوام برم. گفت: کجا؟ گفتم: نمی دونم! باید پوست بندازم. باید کلفت بشم. زیادی جدی گرفته بودم. گفت: چیو؟ گفتم: همه چیز رو. گفت: ولی برای من جدیه و اومدم که تا تهش برم. راست می گفت برایش جدی بود و چه عزمی هم داشت برای تا تهش رفتن. قرار شد هر دو برویم او طرف رویاهای بزرگش و من طرف واقعیات زندگی. آخرین بار که نشسته بود کنار دسته ی مبل، دیدنش سخت بود، تهوع آور بود. قرار بود به جای خیال بدوم توی واقعیت. یکهفته ی تمام همه جا را شستم. روحم، ذهنم، جسمم، فکرم، دنیایم، خیالم، خوابم! خوابم؟ نه هنوز نه! یکهفته؟ نه! هنوز نه. یکها هفته شده اند ولی گاهی رد می شود. با این حال نمی گذارم بیاید روبرویم روی دسته ی کنار مبل بنشیند. نمی گذارم. دیروز هم خبرکردم بیایند این مبل را ببرند و جایش یک دست مبل تازه خریدم.
امروز آمده بود روبرویم روی دسته ی کنار مبل بنشیند اما دسته نداشت. خیالم راحت شد. نفس راحتی کشیدم. راهم را گرفتم رفتم توی حیاط. رفته بود کنار گلهای پیچک. داشت سیخ، نگاهش را می چپاند توی نگاهم. بوی پیچک گرفته بود، بوی پیچک. زبانم توی دهانم یخ بست. حرفها قندیل شدند. نمی گذارند بگویمش برو. نمی توانم بگویمش برو. مریضم. باید خانه را عوض کنم. خوابم را چه کنم؟
هر چه پیرتر میشوی سه تغییر در زندگیت رخ میدهد: اول اینکه حافظهات را از دست میدهی ... دومی و سومی را هم به یاد نمیآورم!