کتابی که خسته شده بود و نای حرفزدن نداشت، خودش را بست و به خوانندهش فهماند که مابقی را بگذارد برای فردا. خواننده دوباره آن را گشود، ولی هرچه گشت نتوانست ادامهٔ داستان را پیدا کند.
صفحات را دانهدانه ورق زد تا شاید آخرین خط داستان را بیابد، اما چیزی نیافت. با خودش فکر کرد شاید کتاب را اشتباهی برداشته است و بعد افتاد به جان ورقهای یک کتاب دیگر که روی میز گذاشته شده بود.
او تا صبح همینطور لابهلای ورقهای کتاب دنبال ادامهٔ داستانی میگشت که هرچه فکر میکرد، یادش نمیآمد چه بوده!
هر چه پیرتر میشوی سه تغییر در زندگیت رخ میدهد: اول اینکه حافظهات را از دست میدهی ... دومی و سومی را هم به یاد نمیآورم!