- هی تو! حق نداری به تن سفید من دست بزنی!
- ولی من با تو حرف دارم.
- (کمی نزدیک میشود)دلم گرفته. بگذار کمی درد دل کنم. شاید با تو به آرامش برسم.
- گفتم به من دست نزن! مرا سیاه و آلودۀ افکار پلیدت نکن!
کاغذ رویش را از مداد برگرداند و به گوشهای رفت. مداد بیاختیار پشت سر کاغذ دوید و لحظهای بعد بغض و دردش را روی کاغذ ریخت.
کاغذ امّا آنقدر به چپوراست رفت که جز خطوط کجومعوج چیزی به جا نماند.
ماجرا اینگونه تمام شد؛ مداد خودش را خالی کرد و سبک شد، کاغذ لجش را حسابی نشان داد، امّا این وسط تنها کسی که از هیچچیز سر در نمیآورد نویسنده بود!
هر چه پیرتر میشوی سه تغییر در زندگیت رخ میدهد: اول اینکه حافظهات را از دست میدهی ... دومی و سومی را هم به یاد نمیآورم!