آنقدر خسوخاشاک را از دوردست به نزدیکدست آورده بود و برده بود که دیگر برایش لذّتی نداشت. حوصلهاش سر رفته بود. گوشهای از نزدیکدست را پیدا کرد و به خواب رفت. وقتی بیدار شد، خواست برود سراغ سرگرمیاش و خسوخاشاکها را با خودش به دوردست ببرد، ولی هرچه گشت، اثری از آنها نیافت. همهجای نزدیکدست را زیر و رو کرد، ولی فایدهای نداشت. ناچار دست خالی راهی دوردست شد. توی دوردست همهمه بود. باد گوشش پر بود از همهمه. بیتوجّه به آنها یکراست سراغ خسوخاشاکها رفت تا با خودش به نزدیکدست ببرد. توی راه شنید که یکی از اهالی با فریاد میگوید: «خودم دیدم! خودم دیدم که اهالی نزدیکدست، این خسوخاشاکها را آوردند و ریختند اینجا.» و اشارهکرد به کوه خسوخاشاکی که آنجا تلمبار شده بود و به چشم باد آشنا میآمد. دوباره همهمه شد. لوطیهای دوردست که حسابی رگ غیرتشان بیرون زده بود، کفشوکلاه کردند، تمام خسوخاشاکها را ریختند پشت گاری و با توپ پر راهی نزدیکدست شدند تا به قول خودشان نشان نزدیکدستیها بدهند دنیا دست چه کسی است!
باد بیچاره حالا از قبل هم بیکارتر و بیحوصلهتر شده بود!