شب/ خارجی/ پشت بام
کریم: میدانی؟ نقل حسادت نیست. یحتمل، عملههای دیگر کارشان از من بهتر بوده که فرستادهاندشان خشتهای «بیمارخانه» را بالا ببرند. این جماعت پَلَشت، صواب از ناصواب تمایز نمیدهند. دیگر چه انتظار از گزینش این عملههای قناصعقل میتوان داشت؟... عملههای بخت برگشته که گناهشان نیست.
رسول: حُکماً خود خیرندیدهشان هم راضی به این نبودهاند که حق، ناحق شود.
کریم: چه میدانم!
... : رسول! چاشت فردا درها را میبرم کارخانهی «آهنآبکنی.» آقاجان امر کرده، صلاة ظهر نشده دکّان باشم.
رسول: خروسخوان آینهها را میگذارم دالان میرزا قاسم و جَلد میآیم.
کریم:رسول!
رسول: ها!
کریم: تو که وردست فرنگیها حقّهبازی کردهای، هیچکدامش خاطرت هست؟
رسول: ها! بس که فرنگیهای ننهمرده با سیاستاند، علمشان به همهچیز است که مبادا پردهی اسرارشان کنار رود و عقبش، سِرِّشان هویدا شود؛ نمیدانند که رسول سمجتر از اینهاست! خاطرم بینداز یک روز در «بالاخانه»، چندتایش را نشانت بدهم.
میرزا مستوفی چُلمن، هر پسین، به هوای درآمدن خرگوش از گوشهی ردای حقّهباز، کنج عمارت، بَست مینشیند.
هروقت حقّهباز چُپُق میکشد، مستوفی، زوزه میکشد که پای کفترها را داغ نکنی!
چُرتیِ گاگول! کلّهم مایهی مضحکهی عمارتیها شده و حالیاش نیست.
ماندهام بود و نبودش چه توفیری دارد؟ عینهو سگ پاسوخته دور عمارت میچرخد و لهله میزند.
کریم: عمارتیها همهشان همینند. به قول آقاجان، این بادمجان دور قابچینها پای چهارتا فرنگی به ولایتشان باز شده، به خیالشان خبری است. اینها همان جماعت چُرتی هستند که بینیشان را بگیری ریق رحمت را سرکشیدهاند. اینقدر بیخاصیتند. کشور دست این فرقه بیفتد فاتحهاش خوانده شده. تا دو روز پیش بچههاشان توی کوچهپسکوچهها مشغول خاکبازی بودهاند حالا خدا را هم بنده نیستند و رعیت نمیشناسند!...پول که باشد خیال میآورد رسول! خیال...
رسول: هوم
یادشبهخیرنوشت: گفته بود دیالوگ تاریخی بنویسیم...