هلن: ببین! خوب خودتو تو این آینه نگاه کن! این شکلی که نمیشه! تو باید چهرهی بشاشتری از خودت نشون بدی تا فرناندز بتونه تصویر خوبی ازت بکشه.
اِما: نمیتونم. خودت میدونی که این لباس سفیدی که تنمه برام عذابآوره.
هلن: میدونم ولی قبول کن داری زیادی سخت میگیری! تو الان صرفاً یک مدل هستی و قرار نیست کسی و حتّی اون خانوادهت که ازشون میترسی باخبر بشن یا حتّی اعتراضی بکنن.
اِما: هلن! تو همیشه همه رو با خانواده خودت مقایسه میکنی! صدبار بهت گفتم «سِرجیو» روی من حسّاسه. من حاضر شدم مدل فرناندز بشم اونهم بهعنوان یک خانم اشرافی خانهدار نه یک عروس!
فرناندز: اٌهَههه! بانو! خواهش میکنم اینقدر بهانه نیارید. شما قراره یک مدل بشید. مگه چند نفر از مردم این شهر شما را میشناسند هان؟ اصلاً مگه سرجیو و بقیهی اعضای خانوادهتون اهل هنر و نقاشی بودن؟ نه حقیقتاً بودن؟ من که تو هیچکدوم از نمایشگاههای شهر «کُلن» ندیدمشون. بر فرضِ یکدرصد که بیان نمایشگاه، شما خیالتون راحت باشه که از همهی عکسهای من بهجز اونهایی که دَرِش تصویر اسب و طویله نقاشی شده مثل آب خوردن رد میشن و نگاه هم نمیکنن!
اِما: آقای فرناندز! به نظرم صحبتهای شما بیشتر از اینکه بخواد مدلتون رو به راه بیاره، ناراحتش میکنه. من اجازه نمیدم به خانوادهی من توهین کنید!
فرناندز: اوهههه! توهین! کجاش توهین بود خانم؟!
اِما: شما سعی دارید من و خانوادهام رو یک گروهی قلمداد کنید که صبح تا شب سرشون توی آخور و سرگین اسبه! میدونید تا الان سرجیو چندتا مسابقهی اسبسواری رو برده؟
فرناندز: خیلیخوب خانم! با این حساب شما الان باید حسابی پول به جیب زده باشید. آخه تا اونجایی که من شنیدم مسابقات اسبسواری حسابی برای برندههاشون آب و نون داره!
هلن: اِماااا! خواهش میکنم اینقدر یک مسئلهی کوچیک رو بزرگ نکن!
فرناندز: نه خانم هلن!! اجازه بدید! ایشون انگار فراموش کرده که چطور یکشنبه صبح دم در کلیسا التماس میکرد یه کار واسهش جورکنم! زنی که هیچ هنری نداره و من فقط تونستم پیشنهاد مدل رو بهش بدم.
هلن: آقااای فرناندز! این زن جوان رو ببخشید. اِما خواهش میکنم برو لباست رو بپوش و قال قضیه رو بکن.
فرناندز: نخیرر! بنده دیگه هیچ تمایلی به انعکاس چهرهی ایشون روی بومم ندارم. ترجیح میدم برم سراغ دوشیزگان جوانتر و گشادهروتر. به نظرم این لباس یه کم توی تن اِما تنگه. اِمااا قبل از اینکه جایی از این لباس شکاف بخوره بیرونش بیار. ممنونم عزیزم!
اِما: آقای فرناندز! ببنینید! من قصد جسارت به شما رو نداشتم! سعی میکنم حرفهاتون رو در مورد خودم و خانوادهام نادیده بگیرم. حس میکنم شما آدم متمدنی هستید و برای همهی انسانها احترام قائلید! خواهش میکنم بدبینی من رو نادیده بگیرید. خودتون ملتفتید که این روزها روشنفکرنماها دارن تیشه به ریشهی ماها میزنن و مدام طبقهی پایین رو تحقیر میکنند. اووه... اوهه... من واقعاً معذرت میخوام فرناند. هلن! آینه رو بیار جلوتر موهامو درست کنم. خوبه! فکر میکنم یه کم کرمپودر و رژلب چهرهام رو درخشانتر بکنه و آقای فرناندز هم راضیتر بشن. هههه... .
هلن: اوه البته عزیزم! چراکه نه!
فرناندز: بسیارخوب خانم اِما! لطفاً سریعتر حاضر بشید. من یکساعت دیگه قرار ملاقات مهمی دارم و اگر از دستش بدم شما رو مقصر اصلی اون میدونم!