میان تمام درختهای باغچه، انار را بیشتر دوست دارم. انارهایی که با من قد کشیدند و همبازی کودکیهایم بودند. باغچهمان بزرگ نیست، ولی به اندازهی یک باغ، دار و درخت دارد. شلوغ و زیبا و امسال زیباتر از هرسال.
چهار درخت داشتیم، دوتا انار شیرین و دوتا ترش. سالها پیش آقا به بهانهی پیر شدن درختها و شلوغی باغچه دوتای آنها را که از قضا هر دو انارهای ترش بودند، برید و صدایمان درآمد. کاش حداقل یکی شیرین و یکی ترش را میبرید! چند سال بعدش به سرش زد تا میان باغچه را کفکشی کند و عبور و مرور لابهلای درختها و آبیاریشان راحتتر شود. باغچه پنج قسمت شد، یکی درست در راستای حوض و چهارتای دیگر دو سمت حوض تقسیم شدند. باغچههای کوچکتری که حالا شبیه زمینهای صحرا کرتبندی شدهبودند و البته اتفاق خوبی بود. موقع کفکشی، یکی از انارها که روبهروی حوض بود، در مرز دو باغچه قرار داشت و همین باعث شد تا یکی از موزاییکها را بشکنند و دور تنهاش بگذارند و بعد هم با سیمان و دوغاب دورش را محکم کنند. بنّایی که تمام شد، سری به درخت زدم، مثل زنی جوان، قدکشیده و آرام ایستاده بود و لبخند میزد. دستی به کمرش کشیدم و گفتم، مهم نیست دختر!
انار قد کشید و لابهلای سیمانها رشد کرد و تنهی شکمکردهاش را پخش موزاییک کرد. حس میکردم برای بزرگ شدن دارد درد میکشد. دوسال پیش وقتی آقا به بهانهی درخت جدیدی که وسط باغچه زیر سایهی انار روییده بود و میگفت درخت سیب است، شاخهی کت و کلفت انار را برید، صدایمان دوباره درآمد و کمی اوقاتمان تلخ شد، البته نه به اندازهی امروز! امروزی که هنوز که هنوز است رویم نشده پایم را توی حیاط بگذارم و ببینم آقاجان چه دستهگل جدیدی به آب داده!
دقایق پایانی کلاس، صدای مادر را میشنیدم که روی حیاط غر و لند میکرد و در خیالات خودم میگفتم حتماً دوباره آقا یک خرابکاری کرده که به مذاق مادر خوش نیامده و صدای مادرِ همیشه تمیز و حسّاس! را درآورده، توی اتاق ماندم و دور و برشان آفتابی نشدم. آقا توی زیرزمین بود و معلوم بود همان پایین مشغول گوش دادن به رادیو است و خیال بالا آمدن هم ندارد و مادر هم حسابی مزاجش تلخ شده. بعدترش گمان کردم همهی بحثها به خاطر ماشین زبالهی خشک است و حتماً دوباره سر مادرم را کلاه گذاشته و صدایش را درآورده بس که کلمهی «خشک» را تکرار میکرد.
کلاس که تمام شد، رفتم توی آشپزخانه. مستقیم راهم را کشیدم سمت سبد پر از انجیر که حالا برداشتهای آخر درخت حساب میشد و کمی هم سرمازده بود. دوتا را گذاشتم توی دهان و زیرچشمی مادر را که داشت برنج آبکشی میکرد نگاه کردم و گفتم:« چتونه؟ چه خبره؟» اولش هیچ نگفت، ولی وقتی نگاههای خیرهام را دید، انگار برقش گرفتهباشد گفت:« رفته درخت انار رو بریده! میگه خشک شده! میگه تو راهمون بود نمیشد رد بشیم! میگه همهجا پر برگ شده!»
انگار مرا برق گرفتهباشند، جا خوردم، بغضم گرفت و چیزی توی دلم هرّی ریخت پایین. درخت انار شیرینم! همهی بغضها و غر و لندهایم را ریختم توی دامن مادرم و خودم را خالی کردم. خوب شد آقا از توی زیرزمینش تکان نمیخورد که اگر بالا میآمد،حتماً آشوبی به پا میشد. آنقدر غر و لند کردم و حیف و افسوس و نواهای سوز از درون گداختم و به هم ریختم که دوباره مادر داغش تازه شد و رفت روی حیاط. کنار پلهی زیرزمین ایستاد و صدایش را برد نشاند توی گوش آقا و هوارش را کشید.
ولی چه فایده! دلم گرفت. توی هال نگاهش کردم، تنهای بی شاخ و برگ، تنهی ساکت و صبور که حالا چند شاخهی کوچک و خلوت را توی آغوشش دارد. هیچ نمیگوید، به جای او گریستم. درست در همین حوالی میان خواندن آخرین انار دنیا نوشتهی بختیارعلی. رویم نمیشود پرده را کنار بزنم. حتماً میخواهد بگوید کجا بودی؟ همان حرفی که من به مادر زدم:« کجا بودی؟»
کاش آقا حداقل یک بار سبک و سنگین میکرد! کاش او هم دلش به این انار گرم بود! کاش درخت را میفهمید. همانطور که نهال سیبش را فهمیده. این انار پیر که برایم همیشه جوان و جذاب بوده است، هنوز هم دوست داشتنیست. برگهای زرد زیبایش حیاط را عجیب دوره کردهاند. یک نقاشی بینظیر!
حالا فقط سمت چپ خانه زرد است. روبروی حوض آبی فقط چند نقطهی زرد رنگ که با آبی آسمان تلاقی کرده، دیده میشود.
من ولی رویم نمیشود نگاهش کنم. انارم بغض دارد.
انارنوشت: درخت مربوطه دقیقاً پشت همین درخت جلوی دوربینه
در و تختهروهم نوشت: باید خاطرهی درخت توت عزیز و ناکارکردنش توسط مادر عزیز برای به بار نشاندن درختان انجیر خودش را هم بنویسم تا یِربه یِر بشه:/ :)
فعلا من مظلوم عالمم:))