حتی تا سالها بعد دانشگاه هم خیلی در بند لوازم آرایشی و مخلفاتش نبودم. بجز ضد آفتاب و رژلب که از ملزومات! بود. همین شد که وقتی توی آن مراسم بزرگ و ملی، توی آن کنگره ی عظیم که سیل خبرنگاران و هنرمندان حضور داشتند و من هم از صدقه ی دوماه فعالیت خبری مفتی!! اجازه داشتم پشت صحنه برنامه ها حضور داشته باشم آن سوتی ناجور را دادم. همان موقع که یکی از مجری های معروف به همراه چند تهیه کننده و یکی از گریمورها وارد مقر اصلی فعالیتمان شد و از قضا قرار را بر این گذاشته بود با تک تک حضار! چاق سلامتی بکند. با وجودی که فعالیت خبری داشتم زبان درازم فقط و فقط برای خودم و زمان های خاص عمل می کرد و در بقیه ی مواقع کاملا خجالتی از آب در می آمدم. مجری که رسید پیش پایش بلند شدم و تا آمدم دهانم را برای سلام باز کنم یکی بعد دیگری ماشاا... ماشاا...هایش سرازیر شد و تبسمی تحویلم داد. صد البته که می دانستم اصولاً این ماشاا... ها برای همان چشم و ابروی مشکی و ابروان پیوسته ای بود که زمانی مد بود و من به شدت از آن نعمت الهی برخوردار بودم.:))) خلاصه گذشت و دوستان و وابستگان مجری بزرگوار از اتاق خارج شدند. دقیقه ای بعد یکی از تهیه کنندگان همشهری لبخندی ملیح به لب وارد شد، دهانش را نزدیک گوشم آورد و گفت:" ببخشید، شما قلم دارید؟" و من شزمگین از اینکه نمی توانم خدمتی بکنم سرم را پایین انداختم و گفتم نه و استاد بزرگوار رفتند... از قضا یکی از دوستان و همکاران عزیز کنارم نشست و بطور اتفاقی در دستش مدادی مشکی بود. چشمانم برقی زذ و با لبخندی تمناگونه مداد را از دستش قاپیدم و برای خدمترسانی به سرعت اتاق را به قصد دیدار اهالی هنر ترک کردم. نزد تهیه کننده ی مذکور که رسیدم با لبخند شیرینی گفتم هنوز هم قلم می خواین و تهیه کننده ی بزرگوار با لبخند ملیح مذکورتر! سری تکان دادند که یعنی هان! بنده هم با افتخار مداد مشکی دوستم را به سمتش دراز کردم و در یک جشم به هم زدن خودم را مضحکه ی خاص و عام نمودم! تهیه کننده با چشمانی گرد و تعجبی تکرارنشدنی، درحالیکه کفش بریده بود و نگاهش در نگاه گریمور عزیزش تلاقی یافته بود، و شاید هم توی دلش داشت ازخنده می ترکید، گفت:" این قلم که نه خانم! مقصودم قلم آرایشی هست!!!" همین دیگر! گویی سماور آب جوش روی سرم ریخته باشند و پشت بندش آبی سرد، رنگ به رنگ شدم و بدون هیچ کلام اضافه ای موقعیت را به سمت کابین ترک کردم. و خدا می داند که چقدر دلم می خواست معجزه ای رخ می داد و می توانستم از آن فضا و مراسم بیرون بروم و گور به گور شوم تا مبادا صدای قهقه های بزرگواران به گوشم برسد! به هرحال به عقل جن هم نمی رسید یک مجری مرد بدنبال مداد ابرو باشد و خیالش برسد بنده ی شوت مداد ابرو ندیده!! هر روز چشم و ایروهایم را به دست صناعت دست بشری می دهم.
بی تردید نوشت: بی تردید این اتفاق باید مربوط به سالهای 83 و 4 باشد.