نه از هیاهو و جنجالهای پرتراکم خیالهای مسموم خبری است و نه از بادهای سردی که مرا به گورستان تنهایی ببرند. تو تا ته چشمهایم زندگی کردهای و آسمان را دشت تا دشت، بیاعتبار ساختهای.
جهان، ثانیهای با بههم زدن چشمهای تو معنا شد.
بگو! چگونه میشود به راز چشمهای کسی پی برد و از کشف خوشایند جهانی نو سخن نگفت؟! مسرور نشد؟! چگونه؟!
بگو! آنگاه که خدا طلعت ماهجبین تو را نقش میبست، از کدام تکّهی عشق برمیداشت که طعم دوستداشتنت تازگی داشت و در هیچکجا و هیچ دلی چون آنِ تو پیدا نمیشد؟ از کدام تکّه؟!
محبوب خدا! در اندرون تو آرامشی عمیق نهفته است که هر آشوبهدل وحشیصفتی را رام میکند.
من به تمام تو حسودم.