من پرندهی کوچک خوشبختی بودم که نه گرمای هوا مرا از نفس میانداخت و نه سردی روزگار دلم را میلرزاند. باغ به باغ، زندگی را میدویدم. دهانم طعم تازگی میداد و دستهایم میخندیدند با آسمان. ناخنک میزدم به لباس طبیعت و مزه میکردم تجربههای کال را. لبانم از طعم گس و ترش آنها چه دلبرانه غنچه میشد. آسمان دنبال تحفهای بود تا بیندازد توی دامن لحظاتم. باد مستانه برایم دست تکان میداد و حوض آب، در آرزوی لمس ذرّه،ذرّهی مهر و لبخندم دلش غنچ میرفت. جهان با من تازه میشد و قدقامت طلوع میخواند. با من بیدار میشد و با من به خواب میرفت.
من پرندهی کوچک خوشبختی بودم که در جسم یک انسان زاده شدم و هستی را سر ذوق آوردم.
های! جهان پیر بیبنیاد! مرا میشناسی؟
دستی برقصان!
پایی بکوبان!
خویشتنت را به یاد آر!
های پیر خرفتِ چند هزار ساله!
نفس بکش!