بعد از رمان بی نظیر« مردی به نام اوه» که با شخصیتش زندگی کردم، بی اغراق کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده اند» یکی از جذاب ترین کتاب ها بود. مجموعه داستانی که اکثر اتفاقاتش حول یک روستا می گذرد و هر داستان به طور مجزا روایت کننده ی بعدی از تلخی زندگی ست و البته به بهترین شکل ممکن به تصویر کشیده شده است. آنچه این کتاب کم حجم دوست داشتنی را به یک شاهکار ادبی تبدیل کرده، استعاره ها و تشبیهات فوق العاده ی آن است. نگاه درونی زیبای «بیژن نجدی» به واژه ها و دنیای اطرافش و به قلم کشیدنشان در قالب توصیفاتی که در کمتر کتابی نظیرش دیده می شود در خور تحسین است. جهان ادبی خلاقه ی «نجدی» را باید با تمام وجود زندگی کرد. بازی با کلماتش آدم را به یاد کاریکلماتورهای «پرویز شاپور» می اندازد. به کارگیری همزمان دو راوی( دانای کل و اول شخص) در کنارهم و درهم آمیختگی دنیای واقعی و فراواقعی ابعاد هنری دیگر این نویسنده به شمار می رود.
و البته شخصیت هایی که در هر داستان تکرار می شوند اما در قالب نقش های دیگر...
کتاب کم حجمی ست برای من و شمایی که دل سبک هستیم و می خواهیم به انتهای یک اتفاق برسیم. یوزپلنگانی که با من دویده اند از آن دست داستان هایی است که از یکسو می خواهی تا تهش را سر بکشی و تمامش کنی و از سویی دیگر از اینکه این زیبایی به زودی تمام می شود و دستت خالی غمین می شوی و در عین حال نمی توانی از نخواندنش دست بکشی...
بی اندازه دوستش داشتم و به گمانم فراتر از تعریف هایی بود که تاکنون در بابش شنیده بودم که اگر چنین که خوانده ام و دیده ام شنیده بودم بی شک زودتر از اینها خوانده بودمش.
چند تکه از کتاب نوشت: بوی باغ های چای از لای یقه باز پالتو به پیرهنش رسید.(استخری پر از کابوس)
روز خودش را لخت کرده بود و سرمایش را به تن اسب می مالید.(روز اسب ریزی)
صدای خنده ی آنها را آب با خودش می برد.(تاریکی در پوتین)
قدم هایش را روی صدای قدکشیده ی علف ها ریخت.(شب سهراب کشان)
پرده ای که به باد تکیه داده بود تا وسط اتاق می آمد و پاهای توری خودش را به من می مالید.( چشم های دکمه ای من)
به جز فنجان که آهسته از تاریکی قهوه پر می شد.(مرا بفرستید به تونل)
کوچه های رشت از توی گریه رد شدند.(خاطرات پاره پاره ی دیروز)
باران مثل خون از زخم های چتر می ریخت.( سه شنبه ی خیس)
تکمله نوشت: روی ترازو به عقربه ای نگاه کرد که زیر پاهایش تا کنار عدد 49 رفته بود. و این یعنی اگر طاهر به دنیا نیامده بود و یا همان لحظه می مرد و کسی جسدش را می سوزاند، زمین 49 کیلو سبکتر می توانست خورشید را دور بزند.( گیاهی در قرنطینه)
هر چه پیرتر میشوی سه تغییر در زندگیت رخ میدهد: اول اینکه حافظهات را از دست میدهی ... دومی و سومی را هم به یاد نمیآورم!