بهار نارنج سرش را از پشت بطری عرق نعناع کج کرده بود و چشم دوخته بود به دستان مرد. می خواست ببنید سهم کدامشان توی لیوان آب قند بیشتر است. او یا عرق نعناع؟
نعناع بالا و پایین پرید و با خوشحالی گفت:« خداروشکر. معلومه دلش درد نمی کنه!» و دست هایش را به هم مالید و زیرچشمی بهارنارنج را پایید.
بهارنارنج خودش را جمع و جور کرد، سینه اش را ستبر کرد و بعد خندید و گفت:« چیزی نیست، کمی اعصابش به هم ریخته. خودم آرومش می کنم.» و آن وِرد همیشگی اش را خواند و فوت کرد توی لیوان مرد...
هر چه پیرتر میشوی سه تغییر در زندگیت رخ میدهد: اول اینکه حافظهات را از دست میدهی ... دومی و سومی را هم به یاد نمیآورم!