برای دوّمین بار نمایشنامهی «بالاخره این زندگی مال کیه» نوشتهی برایان کلارک را خواندم.
داستان در مورد یک هنرمند مجسّمهساز به نام «کِن» است که در حادثهی تصادف دچار ضایعهی نخاعی شده و تا آخر عمر مجبور است برای زندهماندن تحت نظر باشد. او تصمیم میگیرد از زاویهی عقل و منطق آگاهانه به خود و آیندهاش نگاه کند و شیوهی مرگ اختیاری را به جای زندهماندن اجباری انتخاب کند؛ بنابراین ابتدا نامزدش را متقاعد به رفتن میکند تا به قول خودش آزاد شود و تا آخر عمر مورد ترحّم قرار نگیرد، بعد هم از حق قانونیاش یعنی گرفتن وکیل استفاده میکند تا مدیریت بیمارستان، کادر درمان و قاضی را مجاب کند، رأی به سلامت عقلش داده، او را آزاد بگذارند تا شیوهی ادامهی زندگیاش را خودش انتخاب کند. بالأخره وکیل کِن با وجود عدم رضایت قلبی موفق میشود رأی قاضی را به نفع موکلش تغییر دهد. کِن پیروز میشود، ولی رضایت میدهد در همان بیمارستان بماند تا در صورت پشیمانی، کادر پزشکی سریعاً او را احیا و به زندگی باز گردانند. بااینحال کِن به باور قلبی رسیده است و به آنچه انتخاب کرده کاملاً آگاه و مصمم است.
+++
نمایشنامهای با ساختار دو پردهای که حوادث آن در یک بیمارستان رخ میدهد.
کاراکتر با دلایل متقن و چالشبرانگیز، خواننده را مجاب به تفکر و گشودن جهان تازهای در نگاه خود نسبت به موضوع خودکشی میکند.
سراسر نمایشنامه، ردّپای اساطیر یونانی به گونهای طنازانه دیده میشود.
گفتگوها اگرچه طنازانه است، ولی بیش از آنکه خواننده را به خنده وادارد، سبب تفکر و تألم او میشود.
+++
کّن: «...همیشه خیال میکردم پدرم آدم پرطاقتیه، ولی کاملاً برعکس بود. پدرم فقط بلده با دستاش فکر کنه. همهش میره یه گوشه وامیایسته- در ناامیدی مطلق. مادرم میآد اینجا میشینه- همهچیو کاملاً درک میکنه. میدونه رنجکشیدن یعنی چی. یه هفته پیش اینجا بودن- چند لحظهای پدرمو دست به سر کردم و به مادرم گفتم میخوام چیکار کنم. یهخورده منو نگاه کرد. چشماش پر اشک شده بود. بعد گفت باشه بچهجون. زندگی خودته... نگران بابات نباش- من درستش میکنم... بعد پا شد ایستاد و من گفتم خودت چی؟ گفت خودم چی؟ فکر میکنی زندگی اینقد برام عزیزه که از مردن میترسم؟... خوشم مییاد به این فکر کنم که من پسر یه همچی مادری هستم.