با چشمهای نیمهبازت خیره شدهای به ساعت دیواری. ساعتی که اگر مادربزرگ از زمانش میپرسید باید میگفتی:« هشت جدید و هفت قدیم!» بیآنکه از بیدار شدنت کسی خبردار شود توی رختخواب پهلو به پهلو میشوی و سعی میکنی خوابی را که دیدهای مرور کنی. دیشب دوباره سر و کلّهی ننهآقا توی خوابت پیدا شد، سُر و مُر و گنده روبهرویت ایستاده بود و از سوزش کمرش میگفت و تو حدس میزدی باید جایی نزدیک لانهی مورچهها خوابیده باشد. ننهآقا لباسش را بالا میزند و تو لابهلای چین و چروکهای کمر تیرهرنگش، دنبال نشانهای میگردی و بله! حدست درست از آب درآمده، چند مورچهی ریز زردرنگ روی کمرش رژه میروند. دست خودت نیست نمیتوانی مستقیم به کمرش دست بزنی و مورچهها را پس بزنی، مورمورت میشود! گوشهی لباسش را میگیری و به تنش میزنی تا بلکه مورچهها تعادلشان به هم بخورد و بیفتند روی زمین. از کنار ننهآقا رد میشوی خودت را توی آیینه مرور میکنی. چشمهایت قرمز شدهاند انگار بیدلیل با پشت دست حسابی مالانده باشیشان. چشمانت را میبندی و به این امید که کمکم خودش خوب میشود از جلوی آینه دور میشوی. مادر را میبینی که آرام، گوشهی اتاق بساط سجّادهاش پهن است و دارد ذکر میگوید.
حالا باید خوابت را برای مادر تعریف کنی. خوب میدانی بعد از شنیدنش میرود توی فکر که:« دوباره ننهآقا برای چه راه افتاده؟ دنبال چه کسی آمده؟» و بعد هم تمام آدمهای مسن محلّهشان را مرور میکند و میگردد ببیند کدامشان موقع بستن بار و بندیلشان شده که همسایهی قدیمیشان دوباره یاد این دنیا افتاده است. آنوقت دلش شور میزند و توی کیفش دنبال اسکناس میگردد تا بیندازد داخل صندوق صدقهی روی تاقچهی در ورودی خانه. و تو میگویی:« باید برای ننهآقا خیرات کنیم، همین»!
خوابنوشت: دیشبم دوباره ننهآقا تو خوابم بود. زیاد حالش جالب نبود. حس میکنم یک رنجی داره میکشه. شاید یک جایی یه خبری هست که من نمیدونم!