قصه از چشمها شروع میشود
چشمهایی که نمیشود فراموششان کرد
بعضی چشمها برقشان سر تا پایت را میگیرد
و تا آخر عمر لرزهاش توی تنت میماند...
از عمق چشم بعضیها نمیشود خود را بیرون کشید.
توی این چشمها که افتادی
همهی وجودت چراغانی میشود
آنوقت جان تازه میگیری
سرت پر از فکر میشود
خیالات عجیب میپزی!
هر ناممکنی را ممکن میکنی!
هر چیز دور نزدیک میشود
دست دراز میکنی بگیریشان
و برق میرود
چشم میرود
همه چیز سراب میشود
دور میشود
دود میشود...
میبینی؟ قصه از همان چشمها شروع میشود
از برقی که چشم برخیها دارد و تو را راه میاندازد
و پیش میروی...
زدهبهکلهنوشت: دقیقاً زده به کلّهم! فکر کنم زیر سر این چندتا چکّه بارون بیموقع ست که منم بیموقع دارم چرت و پرت مینویسم.
خودش میاد چهکنم؟:)) :((