"و ساعت 11 صبح
خانه از اغیار خالی
نامه ها و حکم های اداری 31 سال و 8 ماه را می ریزم تو سطل زباله ی فلزی و آتش می زنم. آتش که حکم ها را می خورد من سیگاری می گیرانم.
و 11 شب
خانه در سکوت خواب
خاکستر 31 سال و 8 ماه را کفلمه می کنم، یک لیوان آب روش.
دیگر:
به جایی نمی روم که هر روز تا لنگ ظهر نمی خواهم بروم.
از پله هایی بالا نمی کشم که نمی خواهم بکشم.
به اتاقی نمی رسم که نمی خواهم برسم.
پشت میزی نمی نشینم که نمی خواهم بنشینم.
با کسانی چاق سلامتی نمی کنم که نمی خواهم بکنم.
...
قلبم از درد و لذت تیر می کشد. پا می شوم. توی اتاق می چرخم. پنجره را باز می کنم و پیچ رادیو را می پیچانم، حس ایستادن زیر دکل برق فشار قوی."
حرف نوشت: چقدر حرف پشت این جملات و کلمات نویسنده هست.
خدایا نوشت: خدایا نیاد اون روزی که دقیقاً یکی شبیه این شخصیت باشم!