اینکه گاهی حس کنی ممکنه فرداش نباشی و همهٔ چیزای باارزش برات بیارزش بشن، حس عجیبیه.
حتی همین پول
شبی حس کردم ممکنه فردا نباشم، بعد پول یکسری طلبکارا رو واریز کردم
یه نذری هم از جانب خودم و یکی دیگه که میخواستم یهش بگم به نیابتش نذر کردم که مشکل یهنفر دیگه برطرف بشه و دیگه قصدم نیست، بهش بگم، ادا کردم.
یک لحظه دیدم، وقتی حس میکنم ممکنه دیگه فردایی نباشه، دست و دلم برای خرجکردن پول نمیلرزه.
بیارزشترین شد.
خدا کنه خودمون بیارزش نشیم رفیق!
+++
ترم اول تموم شد. حقیقتاً پوستم کنده شد، ولی عاقبتش برخلاف تصورم مثبت رقم خورد. امیدوارم ترم دوم هم بههمینمنوال و حتی بهتر طی بشه.
+++
یکی از غصههام اینه که کتاب دوم استادم رو نمیتونم ویرایش کنم، یعنی فرصت نمیکنم. گفت میخواد اینور عید کاراش رو به فرجام برسونه.
+++
دلم برای منِ گذشته و درونیات و دنیای خودم تنگ شده.
هنوزم میخوام با صدای «مختاباد» زمزمه کنم:
« نه بستهام به کس دل/ نه بسته کس به من دل
چو تختهپاره بر موج/ رها رها رها من»
+++
رفیق! یه دونه باش! اولویت دوم نباش! اول و دوم نداریم. مراقب باش! شاید لازم بود تا همیشه خودت تکیهگاه خودت باشی. انتظار همهچیزی رو از همهکس داشته باش که تو شوک نری.
یادت باشه! هیچچیز از هیچکس بعید نیست...