وقتي مدام كارها به هم گره ميخورند، چه كنم؟ راههاي راست و مستقيم ،كج ميشوند، چه كنم؟ پلك ميزنم راه ،بيراه ميشود ،چه كنم؟
وقتي بني بشر، معرفتش را خاك كرده و مدام رنگ به رنگ ميشود چه كنم؟ وقتي وسيله بودنش را به رخ تو و خدايت ميكشد، چه كنم؟!
رنگ به رنگ شدن گل را ميبينم و رنگ به رنگ شدن تو را...اين كجا و آن...!
گاه تو مرا به فراموشي مياندازي كه حامي اصلي فقط خداست. هي يادم ميرود ،هي يادم ميرود...
كسي من وجودي ام را پيدا كند،بيدار كند و مدام در گوشم تكرار كند فقـط خدا،فقـط خـدا،فقـط خـدا
”زدست بنده چه خيزد؟خدا نگه دارد“...
بايد به خودش اقتدا كنم...
خود خودش...
اللــه اكبــر...
هر چه پیرتر میشوی سه تغییر در زندگیت رخ میدهد: اول اینکه حافظهات را از دست میدهی ... دومی و سومی را هم به یاد نمیآورم!